دختر پادشاه و پسر درویش
افزوده شده به کوشش: Astiage
شهر یا استان یا منطقه: کردستان
منبع یا راوی: علی اشرف درویشیان
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: 173-186
موجود افسانهای: کیسه - کلاه و بوق سلیمان
نام قهرمان: پسر درویش
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: پادشاه و دخترش
ترکیب کردن روایات و ساختن روایتی جدید از آنها، اغلب توسط راویان انجام شده است. روایت دختر پادشاه و پسر درویش از جمله روایتهایی است که با استفاده از گوشه هایی از روایات دیگر و ترکیب آنها با روایت «اصلی» ساخته شده است. روایتهای بسیاری از این دست وجود دارد که با مورد استفاده قرار دادن چماق با بوق و شیپور به پایان می رسند و قهرمان به خواست و آرزوی خود میرسد. در مقدمه ای دیگر اشاره کردیم که در این نوع قصه ثروت توسط زور چماق، شیپور و...) از ضد قهرمان باز پس گرفته شده و حفظ میشود. چماق شیپور و..... جادویی در مرتبه سوم یعنی پس از دو بار شکست خوردن قهرمان پیدا میشود و این خود اشاره به نقش «سه» و «سومی ها در افسانه ها دارد. در روایت دختر..... روایت از مرز سومین شیئی جادویی در می گذرد. شاید اشارتی دیگر در خود دارد. «قهرمان» میراث پدر را یکسره از دست میدهد و از آن به بعد با استفاده از توانایی ها و ویژگی های خود به نبردش با ضد قهرمان ادامه می دهد و پیروز شده و میراث پدر را نیز باز می ستاند.
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود درویش پیری بود که همسری داشت و پسری یک روز همین طور نشسته بودند درویش رو کرد به پسرش و گفت: «پسر جان من فکر نمیکنم که بیش از یکی دو روز دیگر زنده بمانم و پسر با ناباوری گفت: خدا نکند پدر جان، مگر تو علم غیب داری؟ درویش پیر گفت: «نه، پسر جان ولی من دنیا دیده ام و به قدر خودم عمر کرده ام. الان در حدود صد و ده بیست سال عمر دارم فکر میکنم که امروز و فردا بیشتر زنده نباشم. پسر گفت: «پدر جان این حرفها را نزن و مرا دل شکسته نکن من غیر از تو و مادر پیرم پشتیبانی ندارم در همین لحظه بود که قلب درویش پیر به تکان و تپش شدید افتاد و دنبال حکیم فرستادند. وقتی حکیم بالای سر درویش رسید دار فانی را وداع گفته بود. پس از گریه و زاری مفصل پسر سر به خیابان و بیابان گذاشت. روز تا شب کار می کرد و زحمت میکشید و با زحمت زیاد لقمه ای نان در می آورد. مدتی مدید نگذشته بود که پسر هم مریض شد و چون در بستر بیماری افتاد کار و بارش را هم از دست داد. پس از شفا یافتن نزد مادر رفت و گفت: «مادر جان! آخر این پدر من در این دنیا در سن و سال جوانی اش چیزی برای من نگذاشته که روزی به درد من بخورد و پشتوانه ای برای من باشد؟ ما در دلش برای پسر سوخت و گفت پسر جان یک کیسه ای برای تو گذاشته، نمی دانم به چه دردی میخورد. چون هیچ سر از این کیسه در نمی آورم.» پسر کیسه را گرفت و آن را نگاه کرد و دید کیسه پاره و خالی است و ارزشی ندارد. اما چون به هر حال یادگار پدرش بود آن را در جیب خود گذاشت و هر وقت دست در جیب میکرد و آن را دست میزد به یاد پدرش می افتاد. یک روز که پسر سر در بیابان گذاشت و رفت تا شاید خاری بچیند و بفروشد، گرسنه و تشنه شده بود و از همه جا دستش بریده با خود گفت: خدایا میشه که توی این کیسه دو قرآن باشد. کیسه را از جیب بیرون آورد و دست کرد توی کیسه و دید که دو قرآن توی کیسه است. خیلی تعجب کرد و خوشحال شد با خود گفت: چرا بیشتر نخواهم و گفت: «خدایا، میشه پنج قرآن توی کیسه باشدا که پنج قرآن دیگر هم در کیسه هست. گفت: «خدایا میشه، یک تومن توی کیسه باشه دست کرد و دید که یک تومن در کیسه است خیلی تعجب کرد و دوان دوان به خانه آمد و مادرش را پیدا کرد و راز کیسه را به او گفت که مادر جان این کیسه سحر و جادویی دارد. حالا بیا کیسه را بگیر و هر چه میخواهی از او پول بخواه ممکن است خدا رحم به تهی دستی من کرده باشد و چون گفتم پنج قرآن یک تومان در کیسه باشد، خدا هم آن را در کیسه گذاشته است. مادر، کیسه را گرفت و از خوشحالی گفت: «خدایا می شود که توی این کیسه صد تومان باشد یک مرتبه دید از توی کیسه یک اسکناس صد تومنی درآمد. فهمیدند که بله این کیسه کیسه حضرت سلیمان است. صلواتی فرستادند و پسر از خوشحالی کیسه را از دست مادرش قاپ زد و در جیب خود گذاشت. پسر که مقداری از پولها را خرج کرد و آبی به زیر پوستش دوید و کمرش قرص شد. دلش هوس عروسی کرد با خودش گفت من دیگر خیلی ثروتمند شده ام و خدا به من مال و منال زیادی داده که اصلا رو دست ندارد. مادر و پسر هی به کیسه گفتند: خدایا صد تومن در آن باشد خدایا دویست تومن باشد و خلاصه پول هنگفتی پس انداز کردند. بعد آمدند و برنج و نخود و لوبیا و قند و چای و توتون و خلاصه از حبوبات خانه را پر کردند. پسر دستور داد انباری ساختند فقط برای حبوبات چون فکرش خیلی بالا بود و البته این خاطر که پدرش هم کمی دانشمند بود با خودش گفت مبادا یک وقتی این کیسه از چنگش برود، پس برای روز مبادا آذوقه فراهم کرد و اندوخته ای برای خود آماده نمود. یک روز که نشسته بودند و آش شله قلم کار میخوردند، پسر رو کرد به مادرش و گفت ای مادر من دختر پادشاه را میخواهم باید بروی و او را برای من خواستگاری کنی. مادر دو دستی بر سر خود کوبید و گفت: پسر جان، آخر تو پسر درویشی هستی پدر تو کی چنین ادعایی کرده بود که تو این غلط را میکنی؟! پسر، هر دو پایش را در یک کفش کرد و گفت: «الا و بلا من دختر پادشاه را می خواهم پدرم نداشت من دارم و میتوانم هم بگیرم مادر ناچار گفت: «خیلی خوب من میروم خواستگاری دختر پادشاه ولی پسر جان مواظب باش برامان شر درست نکنی که بگیرند و گردنمان را بزنند. پسر گفت و نه مادر جان همه کارهاش به عهده من... مادر رفت در خانه پادشاه و در زد تق تق تق یکی از وزیرهای پادشاه آمد و گفت: کیست در خانه . پادشاه را می زند؟ دیدند که پیرزنی دم در ایستاده. پرسیدند: چه می خواهی؟ قربان پسر من دختر پادشاه را میخواهد بگیرد. آمده ام خواستگاری وزیر آمد پیش پادشاه و گفت: قبله عالم به سلامت یک پیرزن آمده و می خواهد دختر شما را برای پسرش خواستگاری کند. پادشاه فکری کرد و گفت اشکالی ندارد آن پیرزن را نزد من بیاورید.پیرزن را نزد پادشاه آوردند پادشاه با پیرزن درباره پسرش صحبت کرد و بعد دستور داد که پسر را آوردند پادشاه پرسید پسر جان تو میخواهی دختر مرا بگیری؟ آیا پول داری که بتوانی با او زندگی کنی؟ پسر گفت: «بله، هر چه بخواهی دارم. پسر، پشتوانه و دلگرمی داشت که زمین نمیخورد و روی حرفش ایستاده بود. عاقبت پادشاه گفت: «باشد من حرفی ندارم اما شرطی دارم و آن این است که فردا دستور می دهم که مردم سر چار سوق کوچک جمع شوند. آن وقت من از یک طرف به مردم پول میدهم تو هم از طرف دیگر هرکس دیرتر پولش تمام شد، برنده است و البته اگر تو برنده شدی من دخترم را هفت قلم آرایش میکنم و به تو میدهم. خودم خرج عروسی اش را هم می پردازم. پسر قبول کرد و فردا جارچی در خیابانها جار کرد که همه اهل شهر و آبادی در چارسوق کوچک جمع شوند. فردا که شد، مردم همه در چارسوق کوچک شهر جمع شدند و گرد هم آمدند. پادشاه دستور داد که از خزانه پول بیاورند آن وقت در یک طرف چارسوق نشست و در حالی که خروارها پول در کنارش بود چنگی در پول ها زد و به طرف یک نفر در از کرد و گفت این صد تومان مال تو پسر درویش هم دست در کیسه کرد و به یک نفر از آن طرف داد و گفت این هزار تومان مال توام پادشاه گفت این دویست تومن مال تو پسر درویش میگفت این هزار و پانصد تومن مال تو. خلاصه، هفت شبانه روز بین مردم از دو طرف پول پخش گردید. عاقبت خزانه خالی شد پادشاه پکر و هراسان رو کرد به وزیر و گفت: «ای وزیر خزانه خالی شد کاری بکن که آبرویمان نرود. دیگر پول نداریم. اما از آن طرف بشنو پسر درویش مرتب از چپ و راست پول می داد. عاقبت پادشاه به صلاح دید وزیر دستور داد دختر را هفت قلم آرایش کردند و به طبقه بالای قصر بردند و شامی و ناهاری درست کردند و دور هم نشستند. پادشاه در کنار دخترش نشست و آهسته به او گفت: «دختر جان وقتی که پهلوی پسر مینشینی از او بپرس که راز این کار چه بود که تمام پولهای پدرم را تمام کردی اما پول خودت تمامی نداشت این سحر و جادو از چه بود؟ و به این وسیله به دخترش یاد داد که چطور زیر پای پسر درویش را بکشد و راز او را بداند. دختر وقتی برای غذا خوردن با پسر بر سر سفره نشست رو کرد به او و گفت: ای شوهر عزیزم همسر آینده ام اگر مرا دوست داری بگو که این سحر و جادو از چه بود که تو تمام خزانه پدر مرا خالی کردی، اما خودت باز هم پول داشتی؟! پسر با سادگی گفت: «من همه جرأتم بسته به این کیسه است و کیسه را درآورد و به دختر نشان داد دختر پادشاه ناگهان کیسه را از دست پسر قاپ زد و تند چند مرتبه کف دستهایش را به هم کوبید نگهبانها با شنیدن صدای کف به درون ریختند و با اردنگ و لگد پسر درویش را بیرون کردند. پسر درویش دست از پا درازتر درمانده و وامانده و از همه جا بریده روانه خانه خودش شد و گریان و نالان به در خانه رسید داخل شد. مادرش که او را در آن حال دید انگار که یک منقل آتش روی سرش ریختند. با دست پاچگی گفت:پسرم چرا گریه میکنی؟! مادر جان پشتم را شکستند. آخر برای چه؟! مگر چه شده؟ چرا کتکت زدند؟! نه مادر کاش پشتم را می شکستند ولی بدتر از آن کردند، کیسه را از من گرفتند! مادر نشست و مدتی به فکر فرو رفت و چون دید که زورش به پادشاه نمی رسد رو کرد به پسرش و گفت حالا باید چه بکنیم؟ تکلیف مان چه میشود؟ مادر جان پدرم چیز دیگری برای من به ارث نگذاشته؟ مادر فکری کرد و گفت: «چرا پسرم یک کلاه کهنه هم برای تو گذاشته صبر کن تا بروم و از پستو بیاورم مادر، کلاه را آورد و به پسر داد. پسر، نگاهی به کلاه کرد دید چیز به درد بخوری نیست از ناچاری آن را به سر گذاشت. همین که کلاه روی سرش قرار گرفت، غیب شد. مادر که پسرش را نمی دید دو دستی به سر خود زد و گفت: « ای وای پسرم کجا رفت چه به سرش آمد همین الان اینجا بود تو را به خدا پسرجان کجا قایم شدی دلم را به شور نیند از کجا رفتی پسر، کلاه را از سر برداشت و دوباره ظاهر شد. مادر هم هوس کرد کلاه را سر خود بگذارد. از پسر گرفت و سر خودش گذاشت و گفت: «بگذار ببینم من هم غیب می شوم؟ مادر هم غیب شد. پسر فریاد زد آهای ننه کجا رفتی زود باش کلاه را بردار مادر که دلش برای پسرش سوخته بود فوری کلاه را برداشت و ظاهر شد. پسر کلاه را از مادر گرفت و به سر خود گذاشت و غیب شد و خداحافظی کرد و گفت: «من رفتم به قصر پادشاه پسر، وقتی در کاخ رسید در زد دق دق دق نگهبانی سبیل از بناگوش در رفته در را باز کرد ولی پشت در کسی را ندید پسر از فرصت استفاده کرد و داخل شد و درست همان جایی رفت که دختر پادشاه دفعه قبل به او کلک زده بود. پسر دید که دختر پادشاه سر سفره نشسته و با خیال راحت مشغول خوردنپلو و خورشت هفت رنگ است. او رفت در طرف دیگر سفره نشست. دختر پادشاه یک قاشق از این طرف میخورد و میدید که از آن طرف هم به اندازه یک قاشق کم میشد یک قاشق از این ور یک قاشق از آن ور دختر با دیدن این صحنه ترسید و رنگ از صورتش پرید. داد زد تو را به خدا جنی یا انسی، پری یا پری زادی؟ هر چه هستی دارم زهره ترک میشوم تو را به شیر مادرت به رنج پدرت خودت را نشان بده من الآن سکته میکنم! پسر باز هم دلش به حال دختر سوخت و کلاه را از سر برداشت و ظاهر شد. دختر با کمال تعجب دید که پسر درویش است. دختر با چاپلوسی گفت: ای شوهر عزیزم همسر آینده ام ای داماد پادشاه ای هم راز من این چیست که داری بده ببینم! کلاه را از پسر گرفت و به سر خودش گذاشت و ناگهان غیب شد. پسر، داد و قال کرد. دختر کلاه را برداشت و ظاهر شد تا پسر جنبید که کلاه را بگیرد، دوباره کلاه را سر خود گذاشت و غیب شد بعد فریاد زد و نگهبانها به داخل ریختند و به دستور دختر پادشاه، پسر را گرفتند و زدند و بیرونش انداختند. تمام دل و جرأت و دارایی پسر، کلاه بود که آن را هم گرفتند. پسر بی چاره و درمانده روانه خانه شد مادر صدای داد و قال و شیون و زاری او را شنید و سراسیمه از خانه بیرون آمد: چه شده باز چه به سرت آمده ای پسر بدبخت من؟! مادر ستم کش کلاه را هم از دستم گرفتند والله پسرم، دیگر چیزی ندارم که به تو بدهم ولی پدرت یک بوق کهنه و قراضه برای تو گذاشته من نمیدانم این بوق به چه دردی میخوره چه چیزی از این ساخته است. خودت میدانی که با آن چه بکنی به خدا دیگر هیچی برای تو نگذاشته. پسر، خوشحال شد و بوق را گرفت با خودش گفت: «خدایا این بوق دیگر چیست؟ خدایا نکند حلبی پاره ای باشد و سر به بیابان گذاشت. در حالی که با خود میگفت این دیگر برای من چیزی نمیشود و پس از کمی مکث گفت خدایا بگذار ببینم این چه کاری ازش ساخته است. یک فوت تویش بکنم، اقلا آهنگی در بیاید و دلم خنک بشه. پسر فوتی توی بوق کرد و ناگهان دید تا چشم کار میکند لشکر عظیمی آماده شد. همه سرخ و سفید پوش با خیمه و خرگاه و دم و دستگاه پسر، دستپاچه شد و ناگهان از طرف دیگر بوق فوت کرد و دید ناگهان همه آن لشکر و بارگاه غیب شدند. پسر ذوق زده با خود گفت: «پدر» پادشاه را با این بوق در می آورم و در حالی که از خوشحالی دل توی دلش نبود رو به خانه آورد. مادرش که او را دید گفت: رها، پسرم چه شده که این طور ذوق زده شده ای چه شده چه کار کردی؟! پسر گفت: هیچ مادر با این بوقی که به من دادی میتوانم دم و دستگاه و خیمه و خرگاه پادشاه را به سرش خراب کنم. پسر چابک و خوشحال به دور خانه پادشاه آمد یک فوت در بوق کرد. لشکر در لشکر فراهم آمد تا چشم کار میکرد نشکر سواره و پیاده نه سرش معلوم بود و نه تهش همه در کنار خیمه و خرگاه آماده ایستاده بودند. پسر درویش دو نفر از نگهبانها را فرستاد به در خانه پادشاه و پیغام داد که یا دختر یا جنگ نگهبانهای دم در پادشاه پیغام را به وزیر دادند. وزیر به پادشاه گفت و در دربار آشوب و جنجالی به پا شد که آن سرش ناپیدا. وزیر از پنجره نگاه کرد. روز بد نبینی دید که آی لشکر آمده آی خیمه و خرگاه زده شده لشکری که نه سرش پیداست نه تهش پادشاه کنار پنجره آمد. دستور داد دوربین بیاورند. دو نفر نگهبان دوربینی را در سینی طلا گذاشتند و به حضور پادشاه آوردند. پادشاه دوربین انداخت و یکه خورد و در دل گفت: «الهی خانه ام خراب پسر درویش پدرم را در آورد! با این وجود، پادشاه خیال کرد که این مسأله مهمی نیست و می شود آن را رفع کرد. به دستور پادشاه سربازان روانه جنگ شدند. اما به محض این که پای سربازان به میدان رسید لشکر پسر درویش با یک فوت آنها را به بام قصر پادشاه پرت کرد پادشاه دید که خیر این تو بمیری از آن تو بمیریها نیست. سنبه خیلی پرزور است و اوضاع وخیم فوری سیاست به کار بست و دختر را هفت قلم آرایش کرد و با ده تن ندیمه فرستاد به طرف پسر درویش پسر درویش، از خوشحالی ذوق زده شد و فریاد زد آه عزیزم همسر آینده ام تو چه قدر بی وفایی من نسبت به تو مهربانم تو چرا نمیخواهی باور کنی که من دوستت دارم این همه زحمت را برای تو میکشم این همه فدار کاری را برای تو میکنم. تازه تو باز هم سر من کلاه میگذاری.. دختر گفت: «عزیزم بیا برویم توی قصر دلم برات یک ذره شده بود. هر روز برات فال میگرفتم و نشان میداد امروز و فردا می آیی دختر باز هم سر پسر درویش شیره مالید و او را با خود به اتاق پذیرایی برد. درباریها هی هو را میکشیدند. سفره را با هفت رقم خوراک آرایش کرده بودند. خورش های هفت رنگ میوه شیرینی نقل و نبات و تجملات روی میز پر بود.دختر پادشاه یک لیوان شراب به پسر داد و او با کمال نادانی یک سره سرکشید و مست شد دختر در این حال دست در گردن او انداخت و گفت: خب عزیزم چه طور شد که تو این همه لشکر گردآوردی و به این جا ریختی؟ پسر درویش در کمال سادگی گفت این همه اش از بوقی است که پدرم برایم به ارث گذاشته. دختر بوق را از دست پسر گرفت و توی بوق فوت کرد. لشکریان همه حاضر شدند. معلوم شد که این بوق هم مال حضرت سلیمان بوده، به همان صورت که کیسه و کلاه مالی حضرت سلیمان بوده است که دست هر کس باشند به دستور او رفتار میکنند. به هر حال نشکریان حاضر شدند و به دستور دختر پسر درویش را گرفتند وکت بسته به آن طرف جیحون انداختند. پسر بدبخت درویش باز هم بدبیاری آورد. پسر از این طرف در غریبستان افتاده بود و مادر از آن طرف بی خبر و دستش از همه جا بریده بود. پسر رفت و رفت و رفت تا خسته شد و در زیر درختی به خواب رفت. در این وقت به صدای فش و فشی از خواب بیدار شد و دید که ماری از درخت بالا می رود. پسر از جا بلند شد و دید که چند تا بچه سیمرغ در بالای درخت هستند و جیغ جیغ می کنند. پسر، فوری یک سنگ برداشت و به سر مار زد و مار را کشت. بچه های سیمرغ قیل و قال کردند. پسر یک وجب از سر و یک وجب از دم ما را برید و بقیه آن را برای بچه ها انداخت که بخورند. در همین موقع که بچه ها مشغول خوردن مار بودند، سیمرغ از راه رسید و دید که نوک و چنگ بچه هایش خونی است و مردی هم پای درخت خوابیده است با خود گفت ای نامرد روزگار این جا چه میکنی و چه به سر بچه های من آورده ای؟! پس این تو بوده ای که تا به حال بچه های مرا می کشته ای این برای دهمین بار است که وقتی من بچه میگذارم آنها را نابود میکنی الان مادرت را به عزایت می نشانم. سیمرغ اینها را گفت و رفت سنگ بزرگی آورد که از بالا بر سر پسر درویش بیندازد و او را بکشد اما ناگهان بچه هایش جیغ و داد کردند و فریاد زدند که مادر این کار را نکن به خدا این مرد جان ما را خرید یک مار آمده بود که ما را بخورد. این مرد هم او را کشت و ما را نجات داد و این هم نشانه های مار است؛ سر و دم او را نگاه کن؛ بقیه اش را هم به ما داد تا بخوریم. سیمرغ پایین آمد، کنار پسر نشست و رو کرد به او که از خواب بیدار شده بود و گفت خب ای جوان مرد تو از من چه میخواهی تا در عوض خوبی هایت انجام بدهم؟» پسر گفت من چیزی نمی خواهم فقط مرا به شهر خودم ببر. سیمرغ گفت: «اشکالی ندارد شهر تو کجاست؟ پسر گفت: «شهر من صافستان است.» سیمرغ گفت: من در عرض چهل روز تو را به آنجا می رسانم، اما تو هم تا چهل روز دیگر باید چهل مشک آب و چهل گوسفند برای توشه راه فراهم کنی.» پسر درویش چون نادار و تهی دست بود به گریه افتاد و گفت: «ای بابا، من چهل مشک آب و چهل گوسفند از کجا بیاورم؟! سیمرغ گفت: «برو برای خودت کاری پیدا کن و آن چه گفتم فراهم بیاور. پسر درویش ناامید راه بیابان را در پیش گرفت و رفت و رفت تا به چوپانی رسید و گفت ای چوپان من بیکارم کاری به من بده چوپان دلش به حال او سوخت و برایش کمی شیر گرم کرد تا بخورد و پسر هم نشست و شرح زندگی خود را برای چوپان گفت چوپان با شنیدن سرگذشت او دلش به رحم آمد و او را به کار گرفت. پسر درویش سی و پنج روز برای چوپان کار کرد و چوپان که دلش برای او می سوخت گوسفندهایی که لازم داشت به او داد با چهل مشک آب بعد از چوپان خداحافظی کرد و به راه افتاد به وعده ای که با سیمرغ داشت فقط پنج روز باقی مانده بود. پسر آمد و آمد و آمد تا به درختی رسید و از شدت خستگی زیر درخت به خواب رفت درختی که زیرش خوابیده بود، درخت انگور بود و کمی آن طرف تر یک درخت گردوی بزرگ در این موقع کلاغی بر درخت نشست که انگور بخورد. یکی از دانه های انگور پایین افتاد پسر بیدار شد و دانه انگور را برداشت به آن زبان زد و دید که شیرین است. انگور را خورد اما هنوز از گلویش پایین نرفته بود که ناگهان دید که سرش شروع به خاریدن کرد بعد پشتش به خارش افتاد. از شدت ناراحتی کنار درخت افتاد از جاهایی که میخارید شاخه و ریشه های درخت بیرون می زد. این درخت درخت جادو بود و از قضا کلاغ روی درخت گردو نشست و یک دانه گرد و پایین انداخت. پسر فوراً از هول جانش گردو را برداشت بلکه راه نجاتی باشد. همین که گردو را خورد ناگهان خارشها از بین رفت و مثل اول سالم شد و دیگر اثری از شاخ و برگهایی که از بدنش روییده بود، باقی نماند. پسر که این جریان را دید در دل گفت پدری از پادشاه در بیاورم که عبرت دیگران شود این چیز خوبی است. دیگر کلاه سرم نمیرود. دیگر گول پادشاه و دخترش را نمی خورمخلاصه، دو تا جعبه چوبی ساخت و یکی را پر از انگور و دیگری را پر از گرد و کرد و سر چهل روز که رسید با چهل تا گوسفند و چهل مشک آب پیش سیمرغ آمد و گفت که همه چیز را تهیه کرده. سیمرغ گفت: «خیلی خوب آن چه را که تهیه کرده ای روی بال من بچین تا پرواز کنیم.» پسر آنها را با دو جعبه انگور و گردو روی بال سیمرغ گذاشت و به طرف صافستان پرواز کردند قبل از حرکت سیمرغ به پسر درویش گفت: «وقتی به آسمان رفتیم هر وقت گفتم گوشت بده تو آب میدهی و هر وقت گفتم آب بده تو گوشت میدهی، یادت نرود. سیمرغ بال کشید و به آسمان رفت و در بین راه هر وقت گفت آب می خواهم پسر به او گوشت میداد و چون میگفت گوشت میخواهم پسر به او آب می داد. نزدیکی های صافستان گوشت تمام شد. سیمرغ گفت آب بده و چون پسر میباید گوشت بدهد و نداشت پس خنجر خود را کشید و از بغل ران خودش مقداری برید و در دهان سیمرغ انداخت. سیمرغ گوشت را مزه کرد و فهمید گوشت آدمیزاد است. آن را نخورد و در بغل آپ خود نگه داشت تا این که به شهر صافستان رسیدند و پسر پیاده شد. سیمرغ دید که پسر می لنگد. به او گفت: «پیش من بیا و گوشت رانش را سر جای اولش گذاشت و با منقار کمی از آب دهان را به آن مالید خوب شد، بعد از هم خدا حافظی کردند. پسر وقتی به خانه رسید مادرش ذوق زده و سر و پا برهنه به پیشباز او آمد و گفت: «آخ» پسرم، یکی یک دانه ام دردانه ام کجا بودی؟! حالت چه طور است من دنبال تو زمین را میگشتم تو از آسمان پیدا شدی؟» و دیده بوسی و روبوسی کردند. خلاصه پسر درویش بعد از تعریف سرگذشت خود برای مادرش و نقشه ای که در سر دارد جعبه انگور را برداشت و به در خانه پادشاه برد. در زد. نگهبانی دم در آمد، پسر گفت برو به پادشاه بگو پسر درویش آمده و برای شما سوغاتی آورده است. نگهبان رفت و به وزیر گفت وزیر هم به پادشاه گفت. پادشاه به نگهبان دستور داد که پسر را نزد او بیاورند. پسر با جعبه های گردو و انگور وارد شد و آنها را پیش پای پادشاه بر زمین گذاشت. پادشاه دست برد که خوشه ای انگور بردارد اما پسر گفت: «قبله عالم به سلامت باشد این انگور و گرد و خاصیتهای زیادی دارد. بخصوص که هر دانه أن عمر انسان را ده برابر میکند. اما به یک شرط آن را به شما می دهم و آن این که دستور دهید جار بزنند و فردا همه مردم و لشکریان را در چارسوق کوچک جمع کنند تا هر کس یک حبه انگور بخورد و خاصیتش به همه برسد. چون اگر مردم و لشکریان نباشند پادشاه به چه درد میخورد. اگر مردم از این انگور بخورند عمرشان زیاد میشود و بختشان باز میگردد و آبادی زیاد می شود و ارزانی به دنبال دارد. پادشاه که نمی دانست این انگور چیست و چه خاصیتی دارد، قبول کرد. فردا که شد جارچی جار کشید جار جار پادشاه ای مردم همه در چارسوق کوچک جمع شوید، به فرمان پادشاه گردن نهید ای مردم پسر درویش انگوری آورده که هر کس از آن بخورد عمرش دراز میشود و پولش زیاد و بختش باز و گره از کارش باز می شود. مردم همه در چارسوق کوچک جمع شدند پادشاه بخت برگشته خبر نداشت که پسر درویش چه نقشه ای در سر دارد پسر ابتدا دانه ای انگور به پادشاه داد و بعد صندوق انگور را بین لشکریان و مردم تقسیم کرد. ناگهان، پادشاه فریاد زد: «آخ سرم می خارد، آخ پشتم آخ..... و همه مردم هم داد می زدند؛ آخ سرم... آخ کمرم..... خلاصه همه تبدیل به درختهایی شدند با شاخ و برگ زیاد و ریشه های عظیم که از تهشان درآمده بود. هر کس در گوشه ای افتاده بود و نعره می زد و نعره پادشاه از همه بلندتر بود. پسر درویش بالای سر پادشاه آمد و گفت: دخترت را می دهی؟ کلاه و بوق و کیسه را می دهی؟ اگر آن چه را که میخواهم بدهی همین حالا خوبت میکنم و گرنه طبیب هم از آن سر دنیا بیاید نمیتواند تو را معالجه کند. دوای این درد پیش من است و دانه ای کرد و به او نشان داد. پادشاه گریان و نالان گفت ای پسر درویش به خدا هر چه بخواهی به تو میدهم! پسر گفت: «باشد، پس من اول خزانه دار را خوب میکنم اگر آن چه را که خواستم داد بعد شما را هم خوب میکنم. پادشاه با خود گفت: «حقا که این پسر پسر زرنگی است و داماد خوبی است و به درد من میخورد این همه کوشش کرد تا به مراد خودش رسید و گفت: باشد، قبول دارم تو از امروز داماد من هستی دستم به دامنت هر چه زودتر مرا معالجه کن! خلاصه، پسر دانه ای گردو در دهان خزانه دار گذاشت خورد و خوب شد و شتابان رفت و کیسه و بوق و کلاه را آورد و دو دستی به پسر درویش داد. پسر هم که از ناراحتی مردم ناراحت شده بود به هر کدام مقداری گردو خوراند و آنها را معالجه کرد و آخر همه به پادشاه داد. پسر، کیسه و بوق و کلاه را با دختر که هفت قلم آرایش شده بود، برداشت و با خود برد به شهر صافستان و هفت شبانه روز شهر را آذین بستند و عروسی عروسي آنها رقصید. امیدوارم شما هم با خوشی و خوشبختی پیر شوید.